زیر و رو



پنجره ها آجری و دیوار ها شیشه ای اند

روی لباس زیرم کراوات می بندم 

و بدون جوراب به این مجلس رسوایی دعوت می شوم 

نوازندگان نوای سکوت سر می دهند 

چشم ها در پاییدن دست ها از نفس افتاده اند 

در برابر هر سینه ای دستی ستبر سپر شده 

و شب آغاز می شود



نامه ها


و درست همان وقتی که قرار بود...
و نادرست...
هیچ وقت، کجا بود؟
آ....آ...آ...ی
اووووووه...
آ آ آ آ


و تا پایان سه نامه قدیمی فقط پنج خط مانده
با چند قلم خوردگی

و درست همان وقتی که قرار بود...
در نامه اول نادرست...
هیچ وقت...

همیشه دیر شده است و تا نامه سوم دیگر ابوالفضل دست راست ندارد
برو به درک نامه دیر شده!

نامه بلند دوم و... نامه سوم... نامه س........وم...

و نامه گم شده نمیدانم چندم این وسط مسطا...
نامه تو
پست چی توی مسیر تصادف کرد

خط چهارم...
خط پنجم...

پایان


کلاش


اول سیبل را نشانه بگیر

برگرد به آسایشگاه


حالا قلب دشمن را
برگرد به قرارگاه
سعی کن بخابی

قلب دشمن را نشانه بگیر
دشمن به قرارگاه برگشت

جویباری که برکه است


رفتن را راهی نماند جز آن بر من

چونان آبی در جوی

برگی زرد بر شاخه

و چون نبود پای رفتن

       ×××

دل کندم

      ×××

کوله باری نیست بر دوشم و پایی نیست در کفشم که اسباب رفتن باشد

ماندم

 

جایی نیست بر ماندن

اندیشه چگونگی نبود اسباب رفتن و ماندن نیز

چرایی نرفتن و ماندن در جایی که نیست برای من

در عدم می زی ام لیک بر عدم راه نتوانم رفت

پایی نیست

جایی نیست

راهی نیست

می روم اما مانده ام

برگ زردی بر شاخه بهار

جویباری که برکه است

 

 

نیامد


    چیزی که باعث شد از پای بخاری، جلوی تلویزیون بلند شوم و بیایم اینجا بنشینم و روبرو را نگاه کنم و به جای بازی کردن با کنترل تلویزیون توی دستم و دیدن رنگ های شبکه های مختلف روی صفحه ال سی دی،دیوار جلو ام را هی نگاه کنم و هی نگاه کنم و روی آن پرده خیالی سینمایی را ببینم که در فیلم توهمات مالیخولیایی ام، من با سینه های تو بازی می کنم و تو کش و قوس میایی، فقط و فقط این بود که می گشتم دنبال چیزی که باید پیدا می شد. برای گفتن یک جمله یک کلمه که فقط همان یک کلمه می توانست آن چیزی باشد که باید گفته می شد. خیلی حرف ها را فقط با یک کلمه منحصر به فرد خودشان می شود گفت، باید آنقدر بگردی و بگردی و پرده سینمای خیالی ات را نگاه کنی تا پیدایش بشود. و این همان لحظه ای است که انگشتها بار دیگر تکان می خورند روی دکمه ها. و نه دکمه های کنترل تلویزیون. گوشی را بر می دارم به تو اس ام اس می کنم. همان یک جمله را که پیدا کردم. چندین بار جمله را فراموش می کنم. همین که از سینمای خیالی ام خارج شدم کم کم جزییات فیلم از ذهنم پاک می شود. چیزی که می ماند همان کش و قوس ها و منحنی اندام تو در هاله ای از خیالات است. باید زود تر بنویسم تا پاک نشده. راستش را که بخواهی بارها پیش آمده که تا از در سینمایم خارج شدم جمله را فراموش کنم و چیز دیگری را بنویسم اما بین خودمان باشد فکر می کنم تو همیشه فهمیدی که این جمله اصل نیست و یک جای کار می لنگد. خلاصه توی این تعطیلی سینما ها ماهم برای خودمان دکانی باز کردیم و گاهگداری فیلمی هم می بینیم و هم تو بازیگر شدی و هم ما کارگردان و آپارات چی ... چه کنیم دیگر باید با شرایط کنار آمد.

    از جایم بلند شدم نفس عمیقی کشیدم و گوشی را پرت کردم روی تخت و کمی دور خودم چرخیدم در انتظار پاسخی از تو، نیامد و نیامد و نیامد...

    چیزی نشده بود تو شارژ نداشتی و جواب ندادی.



Z و W


-          ببخشید آقا؟! آقای W ؟!

-          بله! اما من شما را نمی شناسم...

   کمی فکر کرد و سعی کرد یادش بیاید که این مرد را کجا دیده. Z هم با لبخندی مضحک و با حرکات چشم و صورت W را تشویق می کرد که به خاطر بیاورد.

-          نشناختی هنوز؟ بابا من Z هستم...

   و شروع کرد از خاطرات دوران دبیرستان یا دبستان یا هر زمان دیگری که با هم دوست بوده اند تعریف کرد و  W کم کم داشت متوجه می شد...

-          وای Z تو هستی؟!! چقدر عوض شدی اصلا نشناختمت. یادش به خیر...

   وW  هم مشتی خاطرات خندا دار یا ماجرای عاشقانه برای Z تعریف کرد. شماره موبایل هم را گرفتند و خدا حافظی کردند.

   Z  و W هیچ وقت دوباره  یکدیگر را ندیدند.



تو،زمین،آسمان و من



و آسمان را سقف گشود و تو از آسمان نیامدی که از زمینی


دیریست دست بر آسمان گشاده ام و آسمان چشم بر من بسته بود


و آسمان را سقف گشود و تو از زمینی


پا به زمین می کوبم و دل به آسمان دارم


و آسمان را سقف گشود و...


حالا تو نیستی...



مستقیم تا پیچ


از بوی استرس

تا وهم یاد ها

از طعم تلخ ترس

تا عطر خاطره

از اخم دردناکت

تا...


چه انقلابی شده خیابان شلوغ پلوغ قلب شقه شقه ام

 

تاکسی...

تاکسی...

آزادی... ترمینال...

مستقیم تا قلب تو

مستقیم تا جای خالی من

مستقیم خیابان کج و معوج پیچ در پیچ آخرش تو


آقا کی می رسیم؟
آقا کرایه اش چند میشه؟
آقا این خیابون آخرش کجاست؟
آقا من گفتم مستقیم چرا می پیچی؟
آقا...




دارو ایستاد



داروی اعصابی تو

 

در آستانه پیروزی فصل زرد

آخرین برگ ایستاد

ساعت ها؟

هه... نه!

روز ها و ماه ها...

 

دکتر تو را تجویز کرد

تو در هیچ دارو خانه ای پیدا نمی شوی

 

آنقدر ایستاد که تنها برگ زرد بهار شد و افتاد و جاروی فراش و جوی کنار خیابان و فاضلاب شهری و ...


تاریخ نسخه گذشت و گذشت و گذشت و گذشت و گذشت و گذشت و گذشت و گذشت و گذشت و گذشت و گذشت و...

 گذشت...

و زمان یک دور دور خودش چرخید...



سه روی یک سکه



ریدی دلا که چون چسب بود و دستت چسبید چون چیز به چیزت و آبت هم نیامد که نیامد که نیامد

***

سیاهی شب هایم را روشنی، سیاهی چشم ها توست

 سیاهی موهایت را که رنگ زدی دیگر سیاهی نیست روشنی ست

 ***

دردی ندارم

از آنچه ندارم به خود می پیچم

آنچه ندارم در من می دود و من دردی ندارم